فندوووووووووووقفندوووووووووووق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

فندوووووووق

یه تهدید کاملا جدی

د یشب بعد از 3 روز دوباره بالا آوردم ...  بــ بابا مجید گفتم بزار این فندوووووووووووق بدنیا بیاد ، اینهمه بــ خاطرش دارم اذیت می شم اگه حرفامو گوش نده از گوشش می گیرم بابا مجید: دلت میاد؟ : اگه حرف گوش نده آره ............ بابا مجید: از چه سنی؟ : 3-4  سالگی بابا مجید: خب بچه اس نمی فهمه کــــــــــ : من نمی دونم       فندوووووووووق جونم عزیزم این یــــ تهدید جدیه ها اااااااااااااااااااااااا مامان جون!!! ...
24 بهمن 1390

آز غربالگری

امروز صبح با بابا مجید رفتیم "آزمایشگاه آبان"  برای آز غربالگری ازم خون گرفتن و قرار شد هفته دیگه جوابشو بدن ایشالا همه چی خوب و خیر پیش بره فندووووووووق جونم راستی قراره خونه بخریم - اگه خدا بخواد و حتمی شد خبرشو بهت میدم گلم ... دوستت دارم     ...
20 بهمن 1390

ی مامان سرماخورده

مامان جون فندوووووقم عزیزم این روزا حال خوبی ندارم سرما خوردم بابا مجید سرماخوردگی شو به من انتقال داد ... الان گلوم درد می کنه و چشام میسوزه مامان سرماخورده اخمالووووووووو شدم ...
16 بهمن 1390

دومین سونوی فندووووووووق

سونوگرافی بارداری تعداد یک جنین زنده با ضربان قلب طبیعی و اکتیویته عادی در رحم مشاهده شد. تا حد قابل رویت آنومالی خاصی سونولوژیکمان جلب توجه نمیکند. ضخامت NT -1.9mm طبیعی است. پرزانتاسیون فعلی جنین بریج میباشد. جفت در جدار آنتریور رحم واقع و موقعیت آن طبیعی است. میزان مایع آمنیوتیک در حد طبیعی است. با اندازه گیری B.P.D F.L سن حاملگی مطابق با 15W-14 برآورد میگردد. ...
11 بهمن 1390

یه روز خوب جمعه

وقتی پنجشنبه بابا مجید قرار استخر رو با دوستاش OK کرد ، منم رفتم خونه مامان جون هاجر البته قبلش یه شهریار گردی 3 ساعته با خاله داشتیم مامان جون یه ست لباس مارک chico واست گرفته نارنجی شماره 1 با 3 تا لاک پشت روش خیلی خیلی خومشل و ناز و کوچولو بود ... الهی قربون قد و بالات برم شبم که تولد دایی جون مهدی بود و ما رفتیم اونجا و کیک خوردیم 12:30 بابا مجید اومد و رفتیم خونه و تا بخوابیم 2:30 شد صبح جمعه که چشمم رو باز کردم باورم نمی شد ساعت 11:30 بود !!! خلاصه تا بابا مجید تنبل(!) بیدار شه و بره نون بربری بگیره و صبحونه بخوریم ظهر شد و بعدش ناهار رفتیم بیرون و من رفتم آرایشگاه و یه گشتی زدیم کم...
8 بهمن 1390

داداشی فندووووووووووووق

عزیزم امروز صاحب یه برادر به اسم محمد قلیزاده 8 ساله از آشخانه خراسان شمالی شدی  یه پسر معصوم و دوست داشتنی دایی جون مهدی فرمهای مخصوص رو آورد و ما حامی اون کوچولو شدیم ...
7 بهمن 1390

یکی از تموم روزای مامان و بابا

پشت آیفون منتظرم تا ماشین می پیچه جلوی درب و پیاده می شی درب رو باز می کنم نگام می کنی و یه بوس برام می فرستی منتظر پشت چشمی می مونم ، بازم می بوسیم و من در خونه رو برات باز می کنم از در میای تو. مثل همیشه بغلتو باز میکنی و من میپرم توش. می خوام خریدا رو از دستت بگیرم میگی سنگینه دستت درد میگیره.  لباساتو عوض میکنی و کانالای ماهواره رو بالا پایین می کنی وسط دیدن تی وی یهو یادت می افته. میبینمت که از در آشپزخونه میای داخل ، در حالی که بغلت بازه و من فکر میکنم بازم حس نوستالژیک عود کرده و یاد یه چیزی افتادی اما میبینم که میای جلو و محکم بغلم میکنی، یادت رفته بود که دم در بغلمون نصفه مونده بود. ...
3 بهمن 1390
1